عمری است که در بندم و زندانی خویشم دلبسته راز طوفانی خویشم چون زلف شکن در شکن یار درپیچ و خم غصه پنهانی خویشم از بخت بدم نیست دگر سوز و گدازی من سرد تر از بخت زمستانی خویشم مجروحم و دلخسته به پرواز شب تار در حیرت کوچ از دل ظلمانی خویشم ارام دل و مطمئنم از سفر خویش تا در ره آنیار جمارانیخویشم